بعضی اوقات خیلی گیج میشم
از یه چیزی میپرم به چیز دیگه
برای مثال،همش به کتاب توایلایت فکر میکنم
پارسال من این مجموعه رو برای اولین بار خوندم
کتاب اول(توایلایت)از زبان ایزابلا بود
ایزابلا گیج کننده نبودبود اما نه خیلی.فقط میتونستم بفهمم که عاشق ادوارده
بعد کتاب خورشید نیمه شب از زبان ادوارد رو خوندم
ادوارد منو خیلی گیج کرد
ادوارد شخصیت دوگانه داشت
برای مثال
ایزابلا:چرا منو تنها نمی زاری؟
ادوارد:نمی تونم*تو افکارش:خیلی دوست دارم تنهات بزارم
اوه از این گذشته من دیوانه وار عاشقتم
دارم زیاده روی می کنم*
اما یدفه فکر فرار به سرش می زد
قلم نویسنده عالیه!
این پنج کتابو انقد صبورانه نوشته که موقع خوندنش انتظار در حال زجر کش کردن خواننده س
حدودا 60 بار از پارسال تاحالا این دوتا کتابو خوندم تا احساسات هر دو معشوق رو بفهمم
اما خدایی امروز که داشتم برای 61 بار کتاب خورشید نیمه شب رو می خوندم
متوجه شدم واقعا درک نمی کنم،
فقط رایحه ی خوش بلا بود که باعث شد ادوارد عاشقش بشه؟
اون رایحه خوش خونش
و تنفر ادوارد از هیولای درونش باعث شد ادوارد بخواد با بلا بمونه؟
ای خدا منو راهنمایی کن!
حالا چیزی که دوباره بهش فک کردم اونم تا همین دو ساعت پیش
اینه که آقا اصن من برای آینده م هدفی دارم؟
من هدفی دارم که بخوام براش هی نمره بیست بگیرم؟
تقریبا سه روزه بهش فک میکنم
یه لیست یا بهتره بگم یه طومار از کارایی که دوست دارم رو نوشتم
امروز برگشتم به بابا گفتم
_بابا مگه آدم نباید هدف داشته باشه که براش بجنگه؟
_چرا.(و یه عالمه چیزای دیگع!)
_خبمن واقعا نمی دونم چی میخوام!من چیزی ندارم که براش بجنگم
_خب به نظر من تو باید یه دکتر بشی!این به روحیات تو میخوره
_اما من از دکتری متنفرم
_این مناسب ترین کاره
بعد نمیزاره من حرفمو بزنم،من دوست ندارم تجربی بخونم،دکتر بشم و هر روز برم مطب و برگردم
میدونم نجات جون آدما واقعا کار خوبیع
اما این چیزی نیست که من بخوام!
دلم میخواد یه رویا داشته باشم!رویای خودم!نه رویای بابا یا مامانمودنبال کنم
دلم نمی خواد برای آینده ی من کسی برنامه ریزی کرده باشه
اما متاسفانه شده و هیچ کاری از دست من ساخته نیست
درباره این سایت